من و او

به یاد شهید والامقام محسن حاج رضایی و به احترام او...!!!

من و او

به یاد شهید والامقام محسن حاج رضایی و به احترام او...!!!

من و او

من و او
من و او یعنی ما...
من و او یعنی من که همیشه با او خواهم بود و او که همیشه با من خواهد بود!
من و او یعنی یک زندگی دنیایی و فرا دنیایی!!!
او برای من کسی هست جز محسن...

نویسندگان

۱۱ مطلب در اسفند ۱۳۸۸ ثبت شده است

http://abdollahi2000.persiangig.com/%D8%B9%DB%8C%D8%AF%20%D9%86%D9%88%D8%B1%D9%88%D8%B2%20%D9%85%D8%A8%D8%A7%D8%B1%DA%A9.jpg

http://daneshnameh.roshd.ir/mavara/img/daneshnameh_up/8/8e/Iranian_Tiger2.jpg

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ اسفند ۸۸ ، ۰۱:۵۲
محمد رضایی

داره تموم میشه ، چیزی دیگه نمونده ، ساعت های آخر ، لحظه های آخر ...

آره یک سال دیگه هم از عمر ما رو به پایان

خوب ؟ --- بد ؟ --- زشت ؟ --- زیبا ؟                               حالا چندتا سوال از خودم و شما ؟؟؟

چه کار کردی؟ *** چه جوری گذروندی؟ *** رازی هستی؟ *** رازی هستن؟

خوب، حالا دیگه گذشته ، گذشته ها گذشته

تا چند ساعت دیگه نقطه سر خط !

سال هزارو سیصدو هشتادو هشت

با همه خوبی ها، بدی ها، نامردی ها، جوانمردی ها، بی معرفتی ها، با مرامی ها

و تنهاییاش به آخر خط رسید.

هر کس خودش بهتر می دونه چه کار کرده ؟ چه جوری بوده ؟ و  ...

پس سعی کنیم حالا که می خوائیم از سرخط شروع کنیم حداقل یه قدم از گذشته جلوتر باشیم .

پسرک که رازی نیست ! چون پسرک خوب نبوده !

نه اینکه اصلاً خوب نبوده ، نه !

اما می تونست خیلی بهتر از اینها باشه و بهتر بگذرونه .

البته خیلی هم بعیید می دونم از پسرک رازی باشن !!!               البته حق دارن که نباشن !!!

پسرک خوب نبود ، خوب نیست ...

اما سعی می کنه و امیدواره که خوب بشه .

خوب بشه تا از پسرک رازی باشن !

شما هم سعی کنید خوب باشید و بهتر از الان بشید .

 

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ اسفند ۸۸ ، ۰۱:۳۳
محمد رضایی
 

خنده --- گریه --- شادی --- غم

این کلمات تو زندگی هر موجودی که داره رو این کره خاکی زندگی میکنه هست

یکی می خنده ، یکی می گریه ، یکی شاده ، یکی غمگین

یکی از ته دل می خنده چون شاده * یکی می خنده تاگریه ها وغم هاش معلوم نشه !!!

یکی گریه می کنه چون غمگین * یگی گریه میکنه چون خیلی خوشحال !!!

شما از کدوم دسته هستین ؟؟؟

* مردم می خندید ن، از ته دل / برای همه / در تمام لحظات / در هر شرایطی *

اما حالا      مردم هنوزم می خندن ؛

اما نه دیگه از ته دل ! نه ازروی شادی ! نه همه جا ! نه همه وقت !

آخه     بی خیال بابا !!!          دلایل زیادی داره. قبلاً که چند مورد براتون گفتم .

اما واقعاً سخته ، سخته که آدم به زور بخنده تاکسی از غم هاش خبردار نشه !

سخته که آدم بخنده تا دل اطرافیانش را شاد کنه و شاد ببینه !

سخته که بخندی تاکسی از تو نپرسه چرا نمی خندی !

آره ؛ واقعاً سخته

با این همه نامردی که میبینی ، با این همه بی معرفتی ،

با این همه نارفیقی ، با این همه مشکلات

 و مهمتر از همه با این تنهایی که از این دنیا نسیب پسرک شده بخوایی بخندی .

اون هم به زور !!!

خنده --- گریه --- شادی --- غم


کدام از این کلمات تو این دنیا نسیب شما شده ؟؟؟

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ اسفند ۸۸ ، ۰۶:۳۸
محمد رضایی
سلام.

با لطف برخی از دوستان عزیز وبلاگ پسرک هک شد

بعد از تلاش زیاد فقط تونستم مطالب را بازگردونم.

شاید یه مدت طول بکشه تا وب پسرک به حالت اول برگرده

پس لطفاً منتظر پسرک باشید

راستی سال نو را به همه دوستان عزیز تبریک میگم

امیدوارم سال خوبی داشته باشید

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ اسفند ۸۸ ، ۰۳:۳۲
محمد رضایی
کبلایی نوشته بودی تو سخت ترین شرایط از لبت خنده نمی رفت . این خیلی اخلاق خوبیه .

روزگار بهت چی نشون داد که اینطور ریختی به هم . ؟کبلایی جونم . یه داستان کوچیک :

تو دهی پر از مردمون با صفا یه کبلایی زندگی می کرد که معروف بود به کبلایی محسن .

فروتن و خاشع و از اون آدم با حالا که من خیلی می خوامشون .

همیشه تو جواهر فروشی یه تعداد سنگ بی خاصیت هم پیدا می شه .

تو ده کبلایی محسن هم یه عده آدم از خود راضی بودن . چشم دیدن اونو نداشتن .

اما کبلایی محسن همیشه با اونا مهربون بود . نشد یه دفعه خنده از لبش بره . آدم محکمی بود .

با هیمن خنده و بگو بخند اونا هم شیفته ی کبلایی شدن . داستان یه کم طولانیه .

اما من خیلی وقت ندارم . چون باید شب و روز کار کنم . یه پروژه دستمه .

اصل مطلب اینه که نمی خوای به کسی اطمینان کنی نکن . اما اعتمادتو از همه سلب نکن .

از دنیا دل نبر . از زمین به اسمون میرن کبلایی .

منتظرم باش . اما دیگه اینجوری نبینمت . قول می دی ؟ خندون باش کبلایی . 

یه قصه خوب برات دارم .
شاید دیر بیام . اما میام . 

                                                یا زهرا(سلام الله علیها)

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ اسفند ۸۸ ، ۰۹:۴۶
محمد رضایی
سلام . پسر به کل داغونم کردی . هفت هشت روزی گیر کارام بودم وقت نکردم بیام تو وب .

حالا که اومدم می بینم خیلی داغونی . منو بگو که یه قصه ی توپ برات داشتم .

اصلا یادم رفت چی می خواستم بگم . یعنی اینقدر بی وفایی دیدی ؟ کی بهت نارو زده پسرک ؟

این حال تو اصلا حال خوبی نیست . اثرات بدی داره . اینو از من یادگاری داشته باش .

تو مگه خونواده نداری ؟ اونا چه گناهی کردن ؟ نکنه تو خونه هم همین طوری هستی ؟

ای بابا کلی پکرم کردی . می خواستم قصه مشتی حسین سماور ساز رو برات بگم . اما نمی گم .

پسرک رفتی کربلا . کبلایی شدی . کسی که کبلایی میشه باید بقیه رو هم کبلایی کنه .

اصلا از امروز به بعد من بهت میگم کبلایی . چون خیلی خوب جایی رفتی . اما نگران حالتم .

یه چیزی از من قصه گو داشته باش . من قصه های زیادی شنیدم و بلدم . تو هنوز چیزی از روزگار ندیدی .

خواهش می کنم منطقی گوش بده . روزگار بازی های زیادی داره . بالا داره . پایین داره .

اما غم باعث می شه این بالا و پایین ها سخت تر بگذره . مخصوصا غمی که یه دفعه پیدا بشه .

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ اسفند ۸۸ ، ۰۹:۴۳
محمد رضایی

عجب دنیایی ، عجب دوره و زمونه ای ، عجب روزگاری ، عجب آدم های ...

شاید واقعاً دوره آخرو زمان شده !

شنیده بودم تو دوره آخرو زمان نمیشه به هیچکس اعتماد کرد !

شنیده بودم که آدم ها از هم دور میشن ، شنیده بودم که همه احساس تنهایی میکنن.

البته پسرک مدت هاست که تنهاست ...

تا چند ماه پیش همه چیز یه جور دیگه بود !!!

تا چند ماه پیش پسرک با همه روراست بود ، به همه اطمینان داشت ،

 اهل دوزو کلک زدن و نامردی و دروغ نبود

مهمتر از همه اگر هم از کسی بدی میدید ، اصلاً به دل نمی گرفت و ناراحت نمیشد

از کینه به دل گرفتن از کسی بدش میومد !

حتی تو سخت ترین شرایط خنده از لباش کنار نمیرفت.

اما ...

اما این روزگار بهش  فهموند و ثابت کرد که واقعاً اشتباه میکرده ،

حالا مدتی می شه که پسرک فهمیده دیگه نباید مثل گذشته باشه.

حالا پسرک قصه ما ....

دیگه بی خیال

البته شاید شما هم به این موارد بر خورده باشید.

به قول معروف

این نیز می گذرد و چون می گذرد غمی نیست

 

۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ اسفند ۸۸ ، ۰۸:۲۷
محمد رضایی
سلام.

اول از همه یه تشکر کنم که به پسرک سر میزنید

پسرک تا یک هفته نیست...

آخه داره از فرا صبح (شنبه...۱۵/۱۲/۸۸) به مدت یک هفته میره خوزستان...

بازدید و محکم کردن پیمانش با شهدا... البته لایق این حرف ها نیست اما خوب...

اما شهدا بازم معرفت خودشون را نشون دادن

و پسرک را با این همه بی معرفتی و نامردی و گناه دعوتش کردن

آره دارم میرم... دارم میرم پیش اونایی که هر روز آرزو میکنم منم پیششون بودم

البته خودم میدونم لیاقت میخواسته که من نداشتم و ندارم

اما دارم میرم...

دارم میرم به این امید که برای یک بارم که شده

 اونی که همیشه آرزوم بوده تو گلذار شهدا زیر پاش خاکم کنن ببینمش.

شاید بعضی ها بدونن منظورم کیه....

گلذار شهدای محلات .../ قطعه ی شهدای فتح المبین.../ ردیف بالا.../

مزار پاک و مطهر آقا محسن حاج رضایی... زیر پاش اندازه ی یه قبر خالیه !!!

یا فاطمه زهرا (س)... اجازه میدی پسرک بره اونجا ؟؟؟ !!!

به خدا بزرگترین آرزوش تو دنیا همینه.

۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ اسفند ۸۸ ، ۰۸:۳۰
محمد رضایی
یکی بود یکی نبود . همین دور و بر یه پهلوونی بود که همه به اسم اکبر با مرام می شناختنش . این اکبر با مرام یه خصلتی داشت و اون هم این بود که هیچ رقمه دید و بازدید از مریضا فراموشش نمی شد .
تا اینکه زد و خودش افتاد تو بستر بیماری . مریضیش به حدی بد بود که همه ازش قطع امید کردن .تحملش سخت شده بود . سرفه های نصفه شبش . درد تو سرش . درد کمرش . فریادای نیمه شبش .
کاری کرده بود که داستانش شده بود ورد زبون محل . همه می گفتن اکبر با مرام زده به سیم آخر و حسابی قاطی کرده .
خلاصه برات بگم که این بیماری از کجا شروع شد . وقتی روزای خوش زندگی داشت سپری میشد همه چیز داشت به خوبی می گذشت که یهو یه دیو بی سر و پا زد به روستا . تو این روستا جوونا نتونستن طاقت بیارن . چه برسه به اکبر با مرام . زد به جاده و راهی شد به سمت خونه آقا دیوه .قصد قربت کرد تا اونو از پا نشونه به خونه بر نگرده . بعد کلی درگیری و کلنجار رفتن با اون دیو بی سر و پا اکبر با مرام با کلی جراحت تونست از میدون رزم پیروز بیرون بیاد . اما این اکبر دیگه اون اکبر نبود . صدای سرفه هاش تموم ده رو پر کرده بود . ده بالا شبا از صدای سرفه های اون پهلوون خواب نداشتن . بچه های ده پایین هم از دیدن سر و روی تاول زده ی اون می ترسیدن . جوری شده بود که عیادت از پهلوون اکبر از یاد همه رفت . اونایی که موندن فقط خانم باجی بود و گلاب خاتون (دختر پهلوون) کار پهلوون ما رسیده به لگن گذاشتن و مراقبت های بچه گونه . آخه نمی دونستن که شنیدن سرفه پدری که شب و روز برای دیگرون مبارزه کرد و حالا هیچ کس به عیادتش نمی یاد چقدر سخته . نمی دونستن لگن گذاشتن برای پدری که کلی هیبت و قدرت داشت چقدر سخته . خدا می دونه پهلوون اکبر چی کشید .
تا اینکه یه روز صدای جیغ و فریاد از خونش بیرون زد . همه هراسون دویدن سمت خونه پهلوون . دیدن ای داد بیداد. پهلوون برای همیشه از بینشون رفت . اون وقت بود که همه اومدن برای بردنش . چشای گلاب خاتون خیس اشک بود . خانم باجی تاب موندن نداشت . حالا دیگه فقط پهلوون بود و پهلون . تک و تنها .
شما بگین . روزگار بد شده یا ما بی معرفت ؟
۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ اسفند ۸۸ ، ۱۷:۱۳
محمد رضایی
سلام . حوصله ی قصه داری؟اگه دوست داشتی بزن تو وبت .
یکی بود یکی نبود . همین حوالی که هیشگی نبود یکی بود که همیشه بود . ولی یه عده فکر می کردن که گاهی هست و گاهی نیست . و لی بود . تو همین خیال بود و نبود یکی پیدا شد که هم بود و هم نبود . با خودش یه کیف داشت که تو کیف یه چیزایی بود . یه چیزایی نبود .
اون چیزایی که بود برای همه بود . اون چیزایی که نبود برای یه عده بود .
سرتو درد نیارم . آدم قصه ما گاهی بود و گاهی نبود . تو زندگیش هم براش همدم بود و هم نبود . پیش یه سری عزیز بود پیش یه سری نبود . گاهی اوقات خوب بود و گاهی نبود .
گاهی تو پاش درد بود و گاهی نبود .گاهی تو سرش درد بود و گاهی نبود .گاهی دورش شلوغ بود و گاهی نبود .
ای بابا این قصه شد همش بود و نبود .حالا بریم آخر قصه ...
... یه روز اومد که اون مرد دیگه نبود ....
حالا امروز دورش شلوغ بود .... اما چه سود ...
دیگه اون نبود که بیبنه این همه بود و نبود ...
( ببخشید سرتو درد آورم)
یا علی

آدرس آرزوی من : التماس دعا

گلزار شهدای محلات *

قطعه شهدای فتح المبین *

ردیف بالا *

 قبر شهید بزرگوار محسن حاج رضایی *

زیر پاهای آن عشق فراموش نشدنی پسرک!!!

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ اسفند ۸۸ ، ۰۷:۲۷
محمد رضایی