قصه ی دیگری از یه گمنام با معرفت
جمعه, ۱۴ اسفند ۱۳۸۸، ۰۵:۱۳ ب.ظ
یکی بود یکی نبود . همین دور و بر یه پهلوونی بود که همه به اسم اکبر با مرام می شناختنش . این اکبر با مرام یه خصلتی داشت و اون هم این بود که هیچ رقمه دید و بازدید از مریضا فراموشش نمی شد .
تا اینکه زد و خودش افتاد تو بستر بیماری . مریضیش به حدی بد بود که همه ازش قطع امید کردن .تحملش سخت شده بود . سرفه های نصفه شبش . درد تو سرش . درد کمرش . فریادای نیمه شبش .
کاری کرده بود که داستانش شده بود ورد زبون محل . همه می گفتن اکبر با مرام زده به سیم آخر و حسابی قاطی کرده .
خلاصه برات بگم که این بیماری از کجا شروع شد . وقتی روزای خوش زندگی داشت سپری میشد همه چیز داشت به خوبی می گذشت که یهو یه دیو بی سر و پا زد به روستا . تو این روستا جوونا نتونستن طاقت بیارن . چه برسه به اکبر با مرام . زد به جاده و راهی شد به سمت خونه آقا دیوه .قصد قربت کرد تا اونو از پا نشونه به خونه بر نگرده . بعد کلی درگیری و کلنجار رفتن با اون دیو بی سر و پا اکبر با مرام با کلی جراحت تونست از میدون رزم پیروز بیرون بیاد . اما این اکبر دیگه اون اکبر نبود . صدای سرفه هاش تموم ده رو پر کرده بود . ده بالا شبا از صدای سرفه های اون پهلوون خواب نداشتن . بچه های ده پایین هم از دیدن سر و روی تاول زده ی اون می ترسیدن . جوری شده بود که عیادت از پهلوون اکبر از یاد همه رفت . اونایی که موندن فقط خانم باجی بود و گلاب خاتون (دختر پهلوون) کار پهلوون ما رسیده به لگن گذاشتن و مراقبت های بچه گونه . آخه نمی دونستن که شنیدن سرفه پدری که شب و روز برای دیگرون مبارزه کرد و حالا هیچ کس به عیادتش نمی یاد چقدر سخته . نمی دونستن لگن گذاشتن برای پدری که کلی هیبت و قدرت داشت چقدر سخته . خدا می دونه پهلوون اکبر چی کشید .
تا اینکه یه روز صدای جیغ و فریاد از خونش بیرون زد . همه هراسون دویدن سمت خونه پهلوون . دیدن ای داد بیداد. پهلوون برای همیشه از بینشون رفت . اون وقت بود که همه اومدن برای بردنش . چشای گلاب خاتون خیس اشک بود . خانم باجی تاب موندن نداشت . حالا دیگه فقط پهلوون بود و پهلون . تک و تنها .
شما بگین . روزگار بد شده یا ما بی معرفت ؟
تا اینکه زد و خودش افتاد تو بستر بیماری . مریضیش به حدی بد بود که همه ازش قطع امید کردن .تحملش سخت شده بود . سرفه های نصفه شبش . درد تو سرش . درد کمرش . فریادای نیمه شبش .
کاری کرده بود که داستانش شده بود ورد زبون محل . همه می گفتن اکبر با مرام زده به سیم آخر و حسابی قاطی کرده .
خلاصه برات بگم که این بیماری از کجا شروع شد . وقتی روزای خوش زندگی داشت سپری میشد همه چیز داشت به خوبی می گذشت که یهو یه دیو بی سر و پا زد به روستا . تو این روستا جوونا نتونستن طاقت بیارن . چه برسه به اکبر با مرام . زد به جاده و راهی شد به سمت خونه آقا دیوه .قصد قربت کرد تا اونو از پا نشونه به خونه بر نگرده . بعد کلی درگیری و کلنجار رفتن با اون دیو بی سر و پا اکبر با مرام با کلی جراحت تونست از میدون رزم پیروز بیرون بیاد . اما این اکبر دیگه اون اکبر نبود . صدای سرفه هاش تموم ده رو پر کرده بود . ده بالا شبا از صدای سرفه های اون پهلوون خواب نداشتن . بچه های ده پایین هم از دیدن سر و روی تاول زده ی اون می ترسیدن . جوری شده بود که عیادت از پهلوون اکبر از یاد همه رفت . اونایی که موندن فقط خانم باجی بود و گلاب خاتون (دختر پهلوون) کار پهلوون ما رسیده به لگن گذاشتن و مراقبت های بچه گونه . آخه نمی دونستن که شنیدن سرفه پدری که شب و روز برای دیگرون مبارزه کرد و حالا هیچ کس به عیادتش نمی یاد چقدر سخته . نمی دونستن لگن گذاشتن برای پدری که کلی هیبت و قدرت داشت چقدر سخته . خدا می دونه پهلوون اکبر چی کشید .
تا اینکه یه روز صدای جیغ و فریاد از خونش بیرون زد . همه هراسون دویدن سمت خونه پهلوون . دیدن ای داد بیداد. پهلوون برای همیشه از بینشون رفت . اون وقت بود که همه اومدن برای بردنش . چشای گلاب خاتون خیس اشک بود . خانم باجی تاب موندن نداشت . حالا دیگه فقط پهلوون بود و پهلون . تک و تنها .
شما بگین . روزگار بد شده یا ما بی معرفت ؟
۸۸/۱۲/۱۴
نمیدونم کی هستی!
اما اگه دوست داشتی خوشحال میشم بدونم!
البته منم یه داداش دارم که از این قصه ها میگه....البته فرقی نمیکنه...برام دعا کنید!
راستی سردار صفاری هم کاملاَ می شناسم مسئول اطلاعات لشگر24.مخلصشم.
اما آقا محسن حاج رضایی کاری با من کرده که....
دعا کن به آرزوم برسم... دعا کن