از : قصه گو ... به : پسرک ( قسمت دوم )
روزگار بهت چی نشون داد که اینطور ریختی به هم . ؟کبلایی جونم . یه داستان کوچیک :
تو دهی پر از مردمون با صفا یه کبلایی زندگی می کرد که معروف بود به کبلایی محسن .
فروتن و خاشع و از اون آدم با حالا که من خیلی می خوامشون .
همیشه تو جواهر فروشی یه تعداد سنگ بی خاصیت هم پیدا می شه .
تو ده کبلایی محسن هم یه عده آدم از خود راضی بودن . چشم دیدن اونو نداشتن .
اما کبلایی محسن همیشه با اونا مهربون بود . نشد یه دفعه خنده از لبش بره . آدم محکمی بود .
با هیمن خنده و بگو بخند اونا هم شیفته ی کبلایی شدن . داستان یه کم طولانیه .
اما من خیلی وقت ندارم . چون باید شب و روز کار کنم . یه پروژه دستمه .
اصل مطلب اینه که نمی خوای به کسی اطمینان کنی نکن . اما اعتمادتو از همه سلب نکن .
از دنیا دل نبر . از زمین به اسمون میرن کبلایی .
منتظرم باش . اما دیگه اینجوری نبینمت . قول می دی ؟ خندون باش کبلایی .
یه قصه خوب برات دارم .
شاید دیر بیام . اما میام .
یا زهرا(سلام الله علیها)