شهسواری به دوستش گفت: بیا به کوهی که خدا آن جا زندگی میکند برویم. میخواهم ثابت کنم که او فقط بلد است به ما دستور بدهد، و هیچ کاری برای خلاص کردن ما از زیر بار مشقات نمیکند.
دیگری گفت: موافقم. اما من برای ثابت کردن ایمانم میآیم.
وقتی به قله رسیدند ،شب شده بود. در تاریکی صدایی شنیدند: سنگهای اطرافتان را بار اسبانتان کنید و آنها را پایین ببرید.
شهسوار اولی گفت: میبینی؟ بعد از چنین صعودی، از ما میخواهد که بار سنگینتری را حمل کنیم. محال است که اطاعت کنم.
دیگری به دستور عمل کرد. وقتی به دامنهی کوه رسید، هنگام طلوع بود و انوار خورشید، سنگهایی را که شهسوار مؤمن با خود آورده بود، روشن کرد. آنها خالصترین الماسها بودند.
مرشد میگوید: تصمیمات خدا مرموزند،اما همواره به نفع ما هستند.
پائولوکوئیلو