من و او

به یاد شهید والامقام محسن حاج رضایی و به احترام او...!!!

من و او

به یاد شهید والامقام محسن حاج رضایی و به احترام او...!!!

من و او

من و او
من و او یعنی ما...
من و او یعنی من که همیشه با او خواهم بود و او که همیشه با من خواهد بود!
من و او یعنی یک زندگی دنیایی و فرا دنیایی!!!
او برای من کسی هست جز محسن...

نویسندگان

۶ مطلب در دی ۱۳۸۹ ثبت شده است

قسمت چهارم:
حالا چه شده که این موجود نجس العین در بغل این دخترک بودندی نمی دانم.پیر گیج و منگ و سر در گم ماندندی که راه به هیچ کجا نبردندی. از رفتن به امامزاده منصرف شدندی و راه خود به سمت داخل شهر ادامه دادندی. سر به زیر و ابرو در هم و سخت پریشان. رفت و رفت تا اینکه رسیدندی به چنار با قدمت و معروف دیار. لب به گلایه و شکوه با چنار قدیمی گشودندی که ای چنار می بینی چه بلایی به سرمان آمدندی؟ قرار بودندی جوانانمان بیایند تا بگوییم این دیار یک دیار است و مله بالا و مله پایین نداریم.خواستیم بگوییم بهشان اسرائیل و فلسطین نداریم.همه سر یک سفره نشستیم.اما خوابمان برد و جوانانمان از دست رفتندی. جوانانمان را دزدیدندی و الان که بلند شده ایم از خواب فقط جای تر بچه مانده است.
آره رفقا. دزدیدن جوونای ما رو . وقتی همه خواب بودیم. حتی آقا پلیسه هم خواب بود. خواب خواب خواب....موندیم سر اینکه مله بالا و مله پایین رو درست کنیم. اومدیم کاری کنیم که کسی نگه اسرائیل و فلسطین..اما رفیق دزدیدن اعتقاداتمونو.کارمون رسید به اونجایی که مدرسه هامون اونوری شد و دانشگاهامون که دیگه نگو.
پیر بعد از این ماجرا ترک دیار گفت و خواست سفر کنه به جای دیگه تا شاید این حرمت شکنی ها رو نبینه. اما چند روزی که گشت دید دید آسمون همه جا یه رنگه. مثل اینکه همه یه دوره خواب بودن.خوابی شبیه خواب خرس . میخواین بدتون بیاد میخواین خوشتون بیاد.
حقیقت تلخه.......
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ دی ۸۹ ، ۱۹:۵۸
محمد رضایی
قسمت سوم :
به کنجکاوی ایستاد و خیره در شی عجیبی گشتندی تا کشف نماید این خلقت عجیب چه بودندی که این چنین گیرا و خودنما بودندی.در ابتدا گمان کردی پسری را دیدندی از اهالی آن دیار که ایستاده منتظر دوستش در بر خیابان. دقیق تر به موضوع نگریستندی که بیابد ماجرا چیست. در همین افکار بودندی که متوجه شدندی انگار این شی عجیب الخلقه پسر نبودندی و چیزی شبیه پسر بودندی. پیر در افکار خود کنکاش کردندی که خدایا تا به حال شبیه این منظره ، جایی ندیده بودندی . برای دقیق تر شدن جلو تر رفتندی و اینجا بود که ناگاه صیحه ای زدندی و در جا خشکش زدندی. دخترکی دیدندی که ایستاده شلواری به پا با پاچه های نزدیک به زانو و پیراهنی که معلوم نبودندی مانتوست یا زیر پیراهنی. بر سر او هم دیگر خبری از جلباب نیست و چارقدی هم که اصلا". چیزی به سر کشیده بودندی شبیه تکه پارچه ای یا پارچه ی پاره ای . تمام موهای سرش نیمی از این سمت تکه پارچه و نیمی از انتهای تکه پارچه بیرون زده بودندی. پیر سخت ناراحت و به هم ریخته شدندی. به طور مداوم به گذشته خود فکر می کردندی که خدایا چه به سر این امت آمدندیی . به یاران از دست رفته خود فکر میکردی و در فراق آنها آه کشیدندی که ای یاران کجایید ببینید دیارمان شبیه دیار فرنگستون شدندی و چیزی از آداب قدیممان نماندندی. در همین افکار بودندی که ناگاه متوجه شدندی چیزی در دست دخترک خودنمایی کردندی. چیزی پشمالو و کوچک که زنجیری ظریف به آن بسته شده بودندی. چشمانش را تنگ کردندی تا دقیق بنگرد.دقیق دقیق. سگ؟ به راستی این موجود سگ بودندی؟ در بغل این دخترک چه میکند؟ نه این سگ نیست .عروسک است.باور کن عروسک است . به جان خودم عروسک بودندی. اما عروسک که تکان نمی خورندی. واقعا" سگ بودندی. ناگاه فریادی کشیدندی که ای خدااااااااااااا. وامصیبتا. روزگار ما زنان و دخترکان از یک فرسخی سگ را که میدندی به جای خود امان نداشتندی و الفرار.
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ دی ۸۹ ، ۰۱:۴۹
محمد رضایی
قسمت دوم :
…... دید جوان موهای سر خویش را شبیه خروسکان سیخ کردندی . مقداری روغن از سرش چکیدندی. پیر به این خیال که روغن بر سر مالیده همان روغن حیوانی بودندی .نگو که به اصطلاح امروزی ها مویش را روغن بادام زدندی .پیر به قصد اینکه جوان ناپخته را نصیحتی کند به جوانک نزدیک شد و تا لب بر نصیحت خواست بگشاید متوجه شد جوانک از زور نداری شلواری به تن کرندی که سر زانوانش پاره بودندی و بالاتر از زانو در نزدیکی ران نیز همین طور. خوب که دقت کردندی همین پارگی را حوالی پاچه ی شلوار جوانک دیدندی.دلش برای جوانک سوختندی و حسابی برایش زار زدندی و کلی ناله و آه که خدایا این چه دولتی است که برای این جوان فقیر و ندار نتواند یک شلوار فراهم کنندی و بسی از این دست آه و ناله ها. مردم حسابی حواسشان معطوف شدندی به این پیر رنج دیده و دل سوخته و گاه گاهی هم زیر لب نیش خندی زدندی که چه می گویی پیر. برو دل خوشی سیری چندی. پیر که این رفتار را دیدندی سخت برآشفتندی و پریدندی یقه ی جوانک را گرفتندی و سیلی محکمی به گوش جوانک نواختندی که ای بی ..... و هزار فحش و ناسزا از این دست نثارش کردندی.جوانک متحیر و گیج ماندندی که چرا پیر اینچنین از کوره در برفتندی و چنین کاری کردندی.پیر در همین گیر و دار بودندی که متوجه شدندی چیزی در صورت جوانک خود نمایی کردندی و به همین دلیل سخت در چهره ی جوانک فرورفتندی و کنکاش نمودندی.به ناگاه متوجه شدندی ابروهای جوانک یه جور خاص بودندی.سوالی با پرخاش از جوانک پرسیدنی که ای ناپخته خام این چه وضعی است در ابروهای تو.آیا دچار بیماری خاصی بودندی ؟ نکند به برص مبتلایی که چنینی؟ پیر شدید ناراحت بودندی که چه به حال و روز این جامعه آمده که پسران جوانشان شده اند شبیه دخترکان. وا مصیبتا . نکند مدتی که بی خیال همه چیز شدیم تا نسل عوض شود خوابی کردندیم به درازای خواب اصحاب کهف که خودمان هم نفهمیدیم.پیر سخت در فکر رفتندی . جوابی هم که از جانب جوانک نیامده بودندی. پیر با حالی مضطرب و سخت متفکرانه به راه خویش به سمت سه راه سرچشمه ادامه داد. پیر در راه رفتن به امامزاده بودندی که متوجه چیزی عجب شدندی.
۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ دی ۸۹ ، ۲۲:۴۳
محمد رضایی

اندر حکایات قدیمه ی این دیار آورده اند :
قسمت اول:
محله ای بودندی که نام آبروئه داشتندی.این محله معروف بودندی به جایی که انقلاب از آن شروع شدندی.مردم این دیار سخت به خود بالندی و بادی در قبقب خود انداختندی که ما این هستیم و آن .در نزدیکی این محله ، محله ی دیگری بودندی به نام مله بالا.که در حواشی نام این محل نامی بودندی به نام اسرائیل.مردمکان بر این باور بودندی که آبروئه به مثال فلسطین است و مله بالا به مثال اسرائیلی که آبروئه را غصب کردندی.این باورها آنقدر تکرار شدندی که جزئی از باورهای مردمکان این دیار شدندی.گذشت و گذشت تا اینکه برخی صاحب منصبان و صاحب نظران و سوخته دلان و به اصطلاح روشنفکران بر آن شدندی که این باور غلط را براندازندی.چه کنندی و چه نکنندی که این باور را ریشه کن کردندی . به این نتیجه رسیدندی که ای بابا چند سالی دیر از خواب بلند شدندی و خیلی دیر اقدام کردندی و بدبختانه ولگو را آب بردندی که الان ولگو نزدیکی های حوزه بودندی و کجایی حاج عباس که آب به هرز رفتندی و نیستی تماشا کنندی.خلاصه سرت را به درد نیاورمندی.نتیجه این شد که همه چیز را بی خیال شدندی تا یک نسل گذشتندی شاید همه جیز درست شدندی. عده ای از همان صاحب نظران ترک این دنیا گفتندی و غزل خداحافظی را خواندندی. و عده ای هم زنده ماندندی تا شاید نسل بعدی را ببینندی و آنها را از این ماجرا با خبر کردندی. به همین خیال زنده بودندی تااینکه پیری از همان سوخته دلان و به اصطلاح متفکران عصر گذشته به جوانی خام و ناپخته عصر امروز رسید........
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ دی ۸۹ ، ۲۰:۳۵
محمد رضایی

فخرم اینه تو دنیا/ که دلم با رقیه است

سبب خلقت من/ گفتن یا رقیه است

فخرم بود در عالم/ هستم سگ رقیه

ان کلب الرقیه (س)

دل دیوونه ی من/ جز تو طالب نداره

بذار پاتو رو چشمام/ نگن صاحب نداره

اگه عشقت نباشه/ همه دنیا حقیره

بمیره هر کی می خواد/ تو را از من بگیره

الهی در همه عمر/ سگ خونت بمونم

اسیرو دل سپرده/ فقط از تو بخونم

همه عالم بدونن/ بی رقیه حقیرم

اسیر غصه و غم/ بی رقیه میمیرم

انا کلب الرقیه (س)

عشق تو در ضمیرم/ به ذلف تو اسیرم

غلام زر خریدم/ نذر چشات بمیرم

انا کلب الرقیه (س)

دوسش دارم یه عالمه/ دختر پادشاهمه

گدایی در شما/ کار هزارتا حاتمه

هزارتا حاتمم کمه/ کار تموم عالمه

اگر چه شهره هستم/ به درد بی نوایی

به قلی سلیمان/ ندارم اعتنایی

چرا که من غباره/ قالی روزه هاتم

غلام حلقه گوشو/ نوکر نوکراتم

انا کلب الرقیه (س)

حسین

به یاد ذاکر دلها


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ دی ۸۹ ، ۰۱:۲۹
محمد رضایی
یکسال پیش همین روزها، فتنه گران عاشورا به پیشتوانه ی سکوت زبیریان دنیاپرستی که آقازاده هایشان دستشان را از ولایت کوتاهکرده بود، می خواستند خون به دل مولا کنند.به اسم خط امام میخواستند در خیابان انقلاب، کوچه ی بی غیرتی باز کنند؛ حساب همه چیز را کرده بودند، برای بستن دست علی، حتی طناب نامه ی سرگشاده ی بدون سلام هم آورده بودند !

همه چیز محیا بودبرای بی غیرتی، برای هتک حرمت انقلاب زهراییان. تا آنجا پیش رفتند که درب نیم سوخته ی بسیج رانیزهم دوباره به آتش کشیدند. مادران شهدا میان کوچه ی انقلاب ایستاده بودند، می رفت تالگدهای شعار منحوس "مرگ بر اصل...." پهلوی مادران شهید را بشکند؛ نه پیش روی حسن(ع) که بلکه اینبار پیش روی مهدی (عج) دست هایی برای سیلی بالا رفته بود، غلاف های شمشیر آماده شده بود و زهراییان میان کوچه ها، فتنه گران دلارهای حرام در شکمشان رفته بود و حساب همه چیز را کشیده بودند الا حساب اصلی ترین مسئله را ! آری دلار های حرام کورشان کرده بود ونفهمیدند اینجا که کوفه نیست، مدینه نیست، نینوا و شام هم نیست

اینجا ایران است مهد دلیران، بیشه ی شیران، سرای شهیدان.

آری ۹ دی شده بود و این ملت زیر عبای رهبری که تارش از نخ های چادر خاکی است و پودش از رگهای غیرت عباس، از کتف قطع کردند دستی را که برای سیلی بلند شده بود. ۹دی ۸۸، در کوچه ی انقلاب میلیون میلیون شیعه ی دلسوخته پشتیبان فاطمه ی زهرا (س) بودند در برابر اقلیتی چند نفره ی لجوج وپر سر و صدا .

 و اینک ما مفتخریم که صبورتر از مادران داغ دیده مان و انقلابی تر از پدران شهیدمان، در ۹دی دل مادرمان حضرت زهرا (س) را شاد کردیم

مادر ما بی مزار است و برای سلام دادن به مادر بعد از هر نماز نمی دانیم رو به کدام سو باید بایستیم اما در ۹دی ۸۸ رو به قبله، ترنم عاشقانه ی ذکر " السلام علیک یا فاطمة الزهرا، یا بنت محمد، یا قرة عین رسول، یا ام الحسن و الحسین، یا ام الزینبین " بر لبمان گل کرد تا دنیا بداند که ما نسل ظهوریم و از تبار نور، رهبری داریم به قداست بلور و قصدمان عبور است از کوچه ظهور، پس یا اهل عالم ما منتظر منتقم فاطمه هستیم، ایستاده ایم تا انتقام روی نیلی بگیریم، زنده ایم چون رزمنده ایم، هر روزمان ۹دی است حالا تئ با سلاح کفرت ما با سلاح ایمان  بجنگ تا بجنگیم ....

به یاد شهید والا مقام محسن حاج رضایی

۱۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ دی ۸۹ ، ۲۰:۱۱
محمد رضایی