از : قصه گو ... به : پسرک ( قسمت اول )
حالا که اومدم می بینم خیلی داغونی . منو بگو که یه قصه ی توپ برات داشتم .
اصلا یادم رفت چی می خواستم بگم . یعنی اینقدر بی وفایی دیدی ؟ کی بهت نارو زده پسرک ؟
این حال تو اصلا حال خوبی نیست . اثرات بدی داره . اینو از من یادگاری داشته باش .
تو مگه خونواده نداری ؟ اونا چه گناهی کردن ؟ نکنه تو خونه هم همین طوری هستی ؟
ای بابا کلی پکرم کردی . می خواستم قصه مشتی حسین سماور ساز رو برات بگم . اما نمی گم .
پسرک رفتی کربلا . کبلایی شدی . کسی که کبلایی میشه باید بقیه رو هم کبلایی کنه .
اصلا از امروز به بعد من بهت میگم کبلایی . چون خیلی خوب جایی رفتی . اما نگران حالتم .
یه چیزی از من قصه گو داشته باش . من قصه های زیادی شنیدم و بلدم . تو هنوز چیزی از روزگار ندیدی .
خواهش می کنم منطقی گوش بده . روزگار بازی های زیادی داره . بالا داره . پایین داره .
اما غم باعث می شه این بالا و پایین ها سخت تر بگذره . مخصوصا غمی که یه دفعه پیدا بشه .
خوشحال می شم سری به بلاگ من هم بزنی !