نمی دونم دستم را چگونه بر روی این کلیدها تکان دهم!
ای کاش این صفحه کلید خودش حرف های دلم را تایپ می کرد!
ببخشید اگر این نوشته ها ساده و غیر مفهومی هست... برای خودم ارزش داره!!!
امروز به واسطه ی یکی از دوستان و به طور خیلی اتفاقی رفتم دانشگاه مهرگان. در بین بچه ها بحثی بود برای رفتن به دیدار خانواده شهدا و تجلیل از پدر و مادر شهید.
چون همه اون بچه ها از شهرهای دیگر بودند و محلاتی بینشون نبود از من سوال کردن شما کسی را می شناسید؟
داشتم فکر میکردم که... یک دفعه یکی از دختر ها گفت بریم خونه خانواده ای که سه تاشهید دادن!
چند نفر هم تآیید کردند و به شدت موافق!!!یک لحظه تعجب کردم!!! پرسیدم کی؟
گفتند همون سه تا برادر!حس عجیبی بهم دست داد و گفتم شهید حاج رضایی؟
چند نفر باهم گفتند آره!
به شدت حال عجیبی داشتم! پرسیدم شما اون شهدا را از کجا می شناسید؟
(برام عجیب بود چندتا دانشجو.تو یه شهر غریب) حالا چرا اون سه شهید؟
جوابی شنیدم که با اینکه انتظارش را می کشیدم بغض گلوم را گرفت!
بهم گفتند اون شهیدی که مزارش وسط هست یه حالت خاصی داره...
چهره عجیب و عرفانی داره... چشم ها و نگاهش عجیبه!
بهشون گفتم پدر و مادرشون به رحمت خدا رفتن(از چهرشون معلوم بود خیلی ناراحت شدن)
منم که به شدت ذوق کرده بودم قول دادم یه عکس از آقا محسن براشون ببرم
اینم بگم که هم به شدت خوشحال شدم؛ هم یه مقدار حس حسودیم گل کرد!
بدجور رفتم تو فکر!!!
فهمیدم که هنوز نفهمیدم آقا محسن و امثال آقا محسن کی بودن و کی هستن!!!