Unknown
چهارشنبه, ۲۹ دی ۱۳۸۹، ۰۱:۴۹ ق.ظ
قسمت سوم :
به کنجکاوی ایستاد و خیره در شی عجیبی گشتندی تا کشف نماید این خلقت عجیب چه بودندی که این چنین گیرا و خودنما بودندی.در ابتدا گمان کردی پسری را دیدندی از اهالی آن دیار که ایستاده منتظر دوستش در بر خیابان. دقیق تر به موضوع نگریستندی که بیابد ماجرا چیست. در همین افکار بودندی که متوجه شدندی انگار این شی عجیب الخلقه پسر نبودندی و چیزی شبیه پسر بودندی. پیر در افکار خود کنکاش کردندی که خدایا تا به حال شبیه این منظره ، جایی ندیده بودندی . برای دقیق تر شدن جلو تر رفتندی و اینجا بود که ناگاه صیحه ای زدندی و در جا خشکش زدندی. دخترکی دیدندی که ایستاده شلواری به پا با پاچه های نزدیک به زانو و پیراهنی که معلوم نبودندی مانتوست یا زیر پیراهنی. بر سر او هم دیگر خبری از جلباب نیست و چارقدی هم که اصلا". چیزی به سر کشیده بودندی شبیه تکه پارچه ای یا پارچه ی پاره ای . تمام موهای سرش نیمی از این سمت تکه پارچه و نیمی از انتهای تکه پارچه بیرون زده بودندی. پیر سخت ناراحت و به هم ریخته شدندی. به طور مداوم به گذشته خود فکر می کردندی که خدایا چه به سر این امت آمدندیی . به یاران از دست رفته خود فکر میکردی و در فراق آنها آه کشیدندی که ای یاران کجایید ببینید دیارمان شبیه دیار فرنگستون شدندی و چیزی از آداب قدیممان نماندندی. در همین افکار بودندی که ناگاه متوجه شدندی چیزی در دست دخترک خودنمایی کردندی. چیزی پشمالو و کوچک که زنجیری ظریف به آن بسته شده بودندی. چشمانش را تنگ کردندی تا دقیق بنگرد.دقیق دقیق. سگ؟ به راستی این موجود سگ بودندی؟ در بغل این دخترک چه میکند؟ نه این سگ نیست .عروسک است.باور کن عروسک است . به جان خودم عروسک بودندی. اما عروسک که تکان نمی خورندی. واقعا" سگ بودندی. ناگاه فریادی کشیدندی که ای خدااااااااااااا. وامصیبتا. روزگار ما زنان و دخترکان از یک فرسخی سگ را که میدندی به جای خود امان نداشتندی و الفرار.
به کنجکاوی ایستاد و خیره در شی عجیبی گشتندی تا کشف نماید این خلقت عجیب چه بودندی که این چنین گیرا و خودنما بودندی.در ابتدا گمان کردی پسری را دیدندی از اهالی آن دیار که ایستاده منتظر دوستش در بر خیابان. دقیق تر به موضوع نگریستندی که بیابد ماجرا چیست. در همین افکار بودندی که متوجه شدندی انگار این شی عجیب الخلقه پسر نبودندی و چیزی شبیه پسر بودندی. پیر در افکار خود کنکاش کردندی که خدایا تا به حال شبیه این منظره ، جایی ندیده بودندی . برای دقیق تر شدن جلو تر رفتندی و اینجا بود که ناگاه صیحه ای زدندی و در جا خشکش زدندی. دخترکی دیدندی که ایستاده شلواری به پا با پاچه های نزدیک به زانو و پیراهنی که معلوم نبودندی مانتوست یا زیر پیراهنی. بر سر او هم دیگر خبری از جلباب نیست و چارقدی هم که اصلا". چیزی به سر کشیده بودندی شبیه تکه پارچه ای یا پارچه ی پاره ای . تمام موهای سرش نیمی از این سمت تکه پارچه و نیمی از انتهای تکه پارچه بیرون زده بودندی. پیر سخت ناراحت و به هم ریخته شدندی. به طور مداوم به گذشته خود فکر می کردندی که خدایا چه به سر این امت آمدندیی . به یاران از دست رفته خود فکر میکردی و در فراق آنها آه کشیدندی که ای یاران کجایید ببینید دیارمان شبیه دیار فرنگستون شدندی و چیزی از آداب قدیممان نماندندی. در همین افکار بودندی که ناگاه متوجه شدندی چیزی در دست دخترک خودنمایی کردندی. چیزی پشمالو و کوچک که زنجیری ظریف به آن بسته شده بودندی. چشمانش را تنگ کردندی تا دقیق بنگرد.دقیق دقیق. سگ؟ به راستی این موجود سگ بودندی؟ در بغل این دخترک چه میکند؟ نه این سگ نیست .عروسک است.باور کن عروسک است . به جان خودم عروسک بودندی. اما عروسک که تکان نمی خورندی. واقعا" سگ بودندی. ناگاه فریادی کشیدندی که ای خدااااااااااااا. وامصیبتا. روزگار ما زنان و دخترکان از یک فرسخی سگ را که میدندی به جای خود امان نداشتندی و الفرار.
۸۹/۱۰/۲۹
گل گفتی آی گل گفتی