شب در چشمانش است به سیاهی چشمانش نگاه کن
روز در چشمانش است به سفیدی چشمانش نگاه کن
شب و روز در چشمانش است
به چشم هایش نگاه کن وای چشم اگر فرو بندد
شهری در ظلمت فرو خواهد رفت
عادت شده. عادتی عجیب و غریب. عادتی بدون خستگی و تکراری بودن!!!
مثل اینکه عادت شده برایم در وقت تنهایی و در ساعات شلوغی و آشفتگی شهر و در ازدهام نگاه ها خودم را به جایی برسانم و به نگاهی پر از حرف بسپارم.
نگاهی که سال هاست با من حرف می زند.اما یادم نمی آید از کی و کجا و چطور شروع شد!!!
نمی دانم آنگاه که عکس حجله می انداخت چه مدت بود که چشمانش رنگ خواب ندیده بود و حرفی نزده بوده و همه را جمع کرده در چشمانش برای من و تو. چشمانی که سال هاست درگیرم کرده!!!
الان که مطمئنم با خیلی ها حرف ها می زند. حرف زدنی که با زبان نیست! با چشم است!
من مست نگاه اویم! حرف هایی که برای شنیدنشان گوش نمی خواهد،عشق و فهم و دل می خواهد!!!
سال هاست که وقتی از همه چی و همه جا و همه کس خسته می شوم؛ وقتی دلم پر می شود از آدم های خالی این دنیا؛ وقتی تاب و تب تحمل مشکلات و غم ها و غصه ها را ندارم، خودش می شود فرمانده پاهای من و می کشاندم به جمع دوستانش!!!
عجب میزبانانی هستند!
هنوز یک قدم بیشتر در مهمانی آن ها نذاشته ام که انگار دیگر نه در این دنیایم و نه چیزی از دنیا به خاطر دارم.
انگار عادتم شده و عادش هست که وقتی به سوی خود دعوتم میکند باید برایش بارانی شوم تا آرام و سبکم کند.
نمی دانم چرا؟!
اما رسمش این است که اول با شرمندگی و سرپایین باید مهمانش شوم، اما موقع رهایی با هزاران امید رهایم می کند!!!!
نمی دانم چرا؟!
هر بار خودش را به من معرفی می کند!!!
باز می شود فرمانده چشمانم و آن ها را می دوزد به :
حالا دیگر حتی دلم راضی نمی شود که فاتحه ای بخوانم! مدت هاست مطمئن شده ام که زنده است!!!
این اطمینان فقط یک حرف نیست. این یک حس مطمئن است!!!
سال هاست که آرزوهایم را با او تقسیم می کنم! مطمئنم که برایم آرزوها دارد.
هنوز روزها و شب های زیادی نگذشته و فراموش نکرده ام زمانی را که خدا برایم امتحانی سخت مقدر کرده بود
امتحانی که خیلی ها به گفته خودشان امیدی به سربلندی و گذر من از آن نداشتند!!!!
اما او بود که شبی سر به رویاهای من زد و دلی پر از امید به من هدیه داد!!!
هنوز یادم نرفته که در آن شب فراموش نشدنی با چشمان و دل خود دیدم که جایگاهش از رفیقانش بالاتر است و همچون طلا برق می زند!!!
چه لحظات سختی را آن سال و سال ها با او گذراندم که با هیچ کس نمی توانستم بگذرانم.
خوب میدانم که او برای همه است؛ ولی حسی کودکانه و غرور انگیز او را فقط برای خودم می خواهد.
هر سال ماه بهمن لحظات بر من ساعت ها می گذرند تا برسند به ....
و می رسد روزی که در آن دل سوخته ی بیت الاحزان بی بی فاطمه زهرا (س) در آن روز در عملیات والفجر هشت در منطقه عملیاتی فاو با ذکر یا فاطمه زهرا و با پهلویی همچون مادر...
این تنها برگی است از دفتر خاطرات من و او
به بهانه آقا محسن با احترامی تمام قد

