آرزوی پسرک
اما هر چی بود این طوری نبود !!!
اونی که بود و هست فقط خداست، اونیم که نیست منم !
یه روزی یه روزگاری آرزوهایی داشتم، آرزوهای بزرگی هم داشتم.
یه روزی می خواستم برم، می دونستم کجا می خوام برم،
می دونستم که کجاست که می خوام برم.
اونجایی که خیلی ها رفتن! خیلی هم نرفتن !
از وقتی بچه بودم آرزو داشتم که برم … برم پیش اونایی که خیلی دوستشون دارم
اما چه کنم با این دنیای نامرد!
هنوزم می خوام برم، می دونمم کجا می خوام برم، اما…
نمی دونم با چی باید برم، از کجا باید برم، چه جوری باید برم، کی باید برم، از کدوم راه باید برم!!!
نمیدونم !
اصلاً آماده رفتن هستم؟! کوله پشتیم را بستم؟! کوله پشتیم پر هست؟!
اصلاً دیگه راهی مونده که برم؟! آیا این دنیا راهی گذاشته که منم برم؟!
اصلاً من لیاقت رفتن پیش اونارا دارم؟! میدونم که ندارم، میدونم !!!
پس نباید برم، نمی تونم برم ! باید بمونم، بسوزم، بسازم !!!
اما هنوزم آرزو دارم که برم ! شماها دعا کنید که پسرک به آرزوش برسه.
شاید اصلاً مثل اونایی که رفتن نباشم، شاید که نه، حتماً مثل اونا نیستم .
اما از خدا می خوام کمکم کنه، کمکم کنه که حداقل تو این دنیای نامرد، یه مرد باشم !!!
کمکم کنه که مثل اون مردهایی که رفتن دوستم داشته باشه .
یه روزی، یه روزگاری آرزوم---؟-؟-؟-- بود !!!
یا فاطمهُ الزهرا «س»
یا علی